Saturday, July 17

تاملی در زمان و مکان
غروب جمعه ای است که از پس دیگر روزها فرا رسیده و  بر طبل غروب تنهائی ، پایانش را میکوبد و ذره ذره خورشیده رنگ پریده رنگ میبازد و من درسکوتش خودم را مینگرم و جوهری که روان است بر جاری قلم،  قلم این ودیعه خداوندی .  اینکه در بی مخاطبی با  او حرف میزنم و بعد از مدتی و گذشت تاریخ ، او میگوید انجه را گفته بودم برایش ،
دیگر رنگی از این خورشیدی که به غروب مینشیند نمانده و ملائم همچون ململ خیال ، همجون حباب شیشه ای، همجون ملایمت سکوتی که تمام هستی است،  آن میشود که نمیدانم جگونه به کلام آرمش.  "خلوت تنهائی" که زمان برایت گنگ میماند و شب ، روز و اینکه در کجا و چه مکانی هستی.
قطع شده از تاریخ ، مکان ، هبوط یافته در کویر تنهائت، تسلسل تاریخ را در پشت سر خود میبینی ، عاصی میشوی به زمان و بودنت " جه بودن غریبی است؟!..." هر جند که لحضه ای است ، دقیقه ای ، حبابی است شیشه ای و سکوتی که به تمامی سالها و روزها ارزش دارد.
سکوتی است که یکدفعه میشکند و تمامی صداها و رابطه ها ، کارها ، محیط ، رنجها و لذت ها به خودش میخواندت و سکوت تمام میشود . 
  بعد از سالها دوری گذر در کوجه های دوران کودکی، نوجوانی 
محرک حرکت جه بود؟   ابتدا به این فکر چرائی افتادم که چرا این میل بازگشت به گذشته " نوستالژیک" درم بیدار شده ، اما بی انتظار جوابی راهی شدم به کوچه های تنگ و پیج در پیج  دوران کودکی و نوجوانی و ... به آن کوجه های با دیوارهای آجری  و پشت بام های کاه گلی نزدیک شدم ، تصورات آن روزها تکرار میشد و من در بستر زمانی دیگر آن مکان را دوباره تجربه میکردم و تکرار میشدم در بستر زمان. کبوترهای خیال از پشت این بام های نه جندان بلند به پرواز برآمده بودند.
چشمانی به جستجوی نشانی ، علامتی از آن روزها وتجربه خود در سیر زمان بود. گوشه هائی افکار همجون آن کوجه های در حال تعمیر و تخریب و نو شدن، پالایشی را آغازیدن گرفته بود. آنجنان که تا چندی دیگر قابل شناسائی نمیبود. 
تامل در زمان! 
  تاملی کردم در دفتری که یادی میکرد ار زمانی که هیجوفت نبود، بی زمان بود، تیک تاکی به گوشم میخورد در همان جهار دیواری دیروز، ....امروز .... نه دیروز بود نه امروز. برداشت دیگری میکردم از دیروز و امروز مثل عالم غیبی که دیگر غیب نبود و آخرتی که نه آغاز بود و نه انتها....
در ساعتی که هیچوفت نبود، صدای تیک تاکی به گوش میرسید. دیوار جدائی دیروز، امروز فردا شکسته شده بود و من به دنبال این بودم که چرا به تامل نشسته ام؟! 
 اینروزها یاد  گرفته ام تو حالتهای توستالژیک زیاد غرق نشم و توی هوای واقعیات پرواز کنم ، همش تو غم و غصه این نیستم که بال ندارم و بالم شکسته، فکر میکنم عوض غرق شدن بایستی که شنا کردن و بال سازی برای پریدن از بودن را یاد بگیرم. 
رفتم به صحفه گفتمان در تالارهای گفتگو به تالار هدف شما از زندگی چیست؟
 




1 Comments:

At 1:59 PM , Blogger habshe said...

نظر خواهی بلاگر اسپت .

 

Post a Comment

<< Home