Saturday, August 25


دوست من درخت


من و چند تا از دوستان اسم آن درخت رو درخت مراد گذاشته بودیم ، صحبت از درختی است که در جمن بزرگ پارک شهر هامبورگ تا چندی پیش برافراشته بود و همچون همه درختان سر به آسمان داشت و ریشه در خاک زمین.
چند روز پیش یک دوستی گفت که آن درخت را قطع کرده اند و شاخه تنومندش شکسته، اول باورم نشد. بعد رفتم و خودم دیدم که تنه درخت شکسته و اره شده بود. هر کسی از آنجا می گذشت چیزی میگفت: میگفتند از باد و طوفان بوده ، یا انکه آن درخت مریض بوده .....، ولی آ طور که به نظر می امد درخت سالم بود و باد طوفان شدیدی هم اینروزها نیامده بود و درختان کوچکتر و ضعیفتر هم سالم مانده بودند.
از این درخت خاطرات زیادی من و دیگران داریم. تابستان در زیر سایه این درخت تنومند به استراحت میپرداختیم. اغلب اطرف این درخت کباب درست میکردبم باربک بو ، و پیک نیک میکردیم. سالها پیش در زیر این درخت گروهائی از مردم با ملیتهای مختلف می امدند و طبل میزدن و اجرای موسیقی مپرداختند و فضای زنده و شادی را مهیا میکردند. این مکان شده بود محل پیوند و جمع شدن افراد و مکان مشخصی برای قرار ملاقات با دوستی آشنائی .
یک نفر یک جعبه ای به شکل تابوت درست کرده بود و روی آن نوشته بود دوست من درخت مرده ! و گوشه این نوشته هم یک چشم گریان را کشیده بود.
این نوشته " دوست من درخت مرده " نام شعری است آلمانی که توسط الکساندرا نوشته خوانده شده
من این شعر رو ترجمه کردم و در زیر نوشته ام
اهنک این ترانه هم در یو تبوب بود که میتوانید بشنوید و ببنید

خوب در ماتم و حسرت خیلی از مسائل و مشکلات انسان امرزوی باید بود و در آنها نباید ماند ، مثل فقر، جنگ ، نابرابری طبقاتی، فشار به محرومان ، و نبود و محدویت آزادی .... اما طبیعت زنده را هم نباید فراموش کرد.
اینروزها هم در جنوب ایتالیا ، یونان و جاهای دیگر جنگلها در آتش می سوزند و بعضی از این اتشها توسط مافیای
قدرت و ثروت به عمد گذاشته میشود که جنگل را بسوزانند تا خانه ای ، ویلائی ، هتلی و یا سوپرمارکتی را بر خاکستر آن جنگل بنا کنند . بهتر این است که آدم حساسیت انسانی خود را در مقابل فقر، جهل ، نابرابری، خشونت ، دیکتاتوری ، بدرفتاری نسبت به انسان و طبیعت از دست ندهد




آلکساندرا

دوست من درخت مرده
خیلی وفته که من میخواستم دوباره ترا ببینم
دوست قدیمی من از زمان کودکستان
من چیزهائی برای گفتن با تو داشتم
و می دانستم که تو مرا میفهمی
وقتی دختربچه کوچکی بودم
می آمدم با همه غم و غصه های کودکانه ام
من در نزد تو احساس آرامش و اطمینان میکردم
غم و رنج من در نزد تو فراری میشدند
من در بازوان تو گربه کردم
و تو موهای مرا با برگهایت نوازش کردی، دوست قدیمی من

دوست من درخت مرده
او در طلوع فجر سرخ صبح افتاد
تو امروز صبح زود افتادی و وقتی من آمدم دیر بود
تو دیگر در وزش باد به حرکت نمی آئی
تو مجبوری که در کنار راه افتاده باشی
و بعضی از آدمها که از روی تو میگذرند
بی اعتنا هستند به باقی مانده زندگیت
و آنها شاخ و برگ هنوز سبزت را می کنند
شاخ و برگ مرده به سوی خاک تمائل پیدا میکنند
چه کسی دیگر به من آرامش میدهد
آرامشی که در زیر سایه تو پیدا میکردم
بهترین دوستم را از دست دادم
دوستی که با کودکی من پیوند خورده بود

دوست من درخت مرده
او در طلوع فجر سرخ صبح افتاد
بزودی خانه ای از سنگ و شیشه قد علم میکند
در جائی که ترا قطع کردند
بزودی دیوارهای خاکستری را بالا خواهند برد
جائی که تو در نور خورشید به خاک افتاده ای
شاید که معجزه ای بشود
من در پنهانی به انتظار معجزه می نشینم
شاید که شکوفا شود یک باغچه در جلو آن خانه
و او دوباره برای زندگی نوینی بیدار شود
اما او کوچک وضعیف است
و وقتی خیلی سالها گذشتند
او هرگز آن درخت قبلی نیست.
دوست من درخت مرده
او در طلوع فجر سرخ صبح افتاد


Alexandra
Mein Freund Der Baum

Ich wollt dich laengst schon wieder sehen
mein alter Freund aus Kindertagen
Ich hatte manches dir zu sagen
und wusste du wirst mich verstehen
Als kleines Maedchen kam ich schon
zu dir mit all den Kindersorgen
ich fuehlte mich bei dir geborgen
und aller Kummer flog davon
Hab ich in deinem Arm geweint
strichst du mir mit deinen Blaettern
mir uebers Haar mein alter Freund
Refrain:
Mein Freund der Baum ist tot
Er fiel im fruehen Morgenrot
Du fielst heut frueh ich kam zu spaet
du wirst dich nie im Wind mehr wiegen
du musst gefaellt am Wegrand liegen
und manche der vorruebergeht
der achtet nicht den Rest von Leben
und reist an deinen gruenen Zweigen
die sterbend sich zur Erde neigen
wer wird mir nun die Ruhe geben
die ich in deinem Schatten fand
mein bester Freund ist mir verloren
der mit der Kindheit mich verband
Refrain
Mein Freund der Baum ist tot
Er fiel im fruehen Morgenrot
Bald waechst ein Haus aus Glas und Steinen
dort wo man ihn hat abgeschlagen
bald werden graue Mauern ragen
dort wo er liegt im Sonnenschein
Vielleicht wird es ein Wunder geben
ich werde heimlich darauf warten
vielleicht blueht vor dem Haus ein Garten
und er erwacht zu neuem Leben
Doch ist er dann noch schwach und klein
und wenn auch viele Jahren gehen
er wird nie mehr der selbe sein
Refrain
Mein Freund der Baum ist tot
Er fiel im fruehen Morgenrot

1 Comments:

At 8:18 AM , Anonymous Anonymous said...

هی غزل

یادت هست !؟

آب پایم را سنگ می زد!

من بودم و تو ...!

نارون

یادگار خالی دستان پدر.

من بودم تو ...!

مادر .

باد دستانی پراز آینه

که تو درابدیت آن موهایت را شانه می زدی.

هی غزل یادت هست!؟

 

Post a Comment

<< Home