Saturday, October 12

حكايت پاييزي قسمت اول

به صداي برگهاي كه زير پاهام خش خش مي كردن گوش دادم نمي دونم چي ميگفتن شايد كه از گذري بودن و پايدار نبودن ساعات ميگفتن . شايدميخواستن بگن از حديث زمستاني كه هنوز نبودن, از تاريكي و طولاني بودن شبهاي زمستاني , از سرما و باد زمستاني.
!!! ميگن درختان به خواب زمستوني ميرن خواب زمستاني بود يا تغيير و تحول دروني براي دوبار به بار نشستن
و اي دل غافل ان زمان از كنار اين درخت تناور بي لباس گذشته بودم و سر در لاك خودم و افكار روزانه ام

خش خش خش

كم كم كه هوا رو به گرمي ميذاشت و يا نزديكهاي بهار ميشد يا بعضي و قتها اخرهاي چله بزرگ وقتي كه كمر زمستون شكسته ميشد اولين جوانه ها پيام ميدادن كه بهار در راهه. و روز به روز اين برگ خوانا تر ميشد
خش خش خش
لباس سبز بر تن كرده و تناور سر به اسمان كشيده و به بار نشسته و در زير سايه اش به استراحت نشسته بودي و چشم به فراخ اسمان دوخته بودي و يا در ململ خواب فرو رفته بودي

باز هم گذار به پاييزي ديگر . پاييز مدرسه ها باز ميشد و انروزها ميخوانديم
برگ درختان سبز در نظر هوشيار
هر ورقش نشاني از معرفت كردگار

خش خش
هر پديده اي يه قسمت اشكار داره يه قسمت پنهان اين برگ در حال احتضار و مرگ از تولدي ديگر حكايت مي كرد و ياد ان زمانها ميافتم كه يكي برامون
,از عالم غيب و از معاد ميگفت
معاد ان قسمتي هست كه به چشم نمي اد بايستي با چشم قلب و ايمان بايستي بهش باور داشت
هر پديدهاي يه قسمت نامعلوم داره علم و دانش كمك ميكنه كه هر روز قسمت بيشتري از از قسمت نامعلوم پديده برامون روشن بشه
وقتي كه به زبان غريبه اي گوش ميدهيم اين اصوات برايمان معنايي نميابند و اما با اشنايي با كلمات , معاني و دستور اين زبان و با كشف اصطلاحات اين زبان ,ان اصوات غريبه و صداهاي غيب, موسيقي اشناي ديگري برايمان ميسرايند
اين كشف اصوات يه پيام ديگري هم داره اينكه ادم را اشنا ميكنه به توانايهائي كه در درون تك تك ما انسانهاست علم به خود وخودشناسي , علم به استعدادهاي دروني خود و اينكه ما مي توانيم با تلاش توانمنديهاي خود را افزايش دهيم

ميگفت مي دوني شكر چيه ؟ تنها به اين خلاصه نميشه كه بگي شكر خدا و تسبيح بندازي
شكر اينه كه استعدادها و توانايئهاي خود ت رو بشناسي و قدر گذر لحضات را بداني

مادري بزرگي بو د و مادري كلي سورهاي قراني رو از برش بود ياسين رو كامل از بر ميخواند مدرسه نرفته بود ميگفت اون روزا كه مدرسه نبود مكتب بود همه هم اين فرصت نصيبشون نميشد كه مكتب برن
عشقش به يادگيري زياد بود انروزا هم بارها تلاش كرده بود كه خواندن نوشتن رو ياد بگيره
شعرهاي حافظ رو ميخوند فال حافظ كه ميگرفتي كافي بود اولين بيتها رو براش بخواني بقيه اش رو خودش ميخوان و بيتهاي هنوز نخوانده رو تكميل ميكرد
حرفهاي نغزي ميزد كه خيلي از اين جمله هاي نغزش ياداور خاطرات با اوست بهمون درس زندگي ميداد خدايش بيامرزد و يادش گرامي باد
اگه جمله اي نوشتم با ذكر مرحومه مغفوره بدون كه حكايت از ان مادر است
از مرحوم مصدق ميگفت از اون زماني كه نفت ايران ملي شد
حكايت انروزها كه نفت ما ملي شده دكتر مصدق
يه چند تا دري بري هم به انگليس
يا ز دست حزب توده نه دل داروم نه روده
نمي دونم ان زمانها تو شيراز چطو شد كه ايطو شد؟
ولي به كوري چشم شاه تو ان زمان ها هم فلكه مصدق فلكه مصدق ماند و تلاش براي تعويض نام بي نتيجه موند
البته اسم مكان تنها مهم نيست مهم اينه كه روحيه ازادي و استقلال طلبي و عشق به عدالت و برابري و قسط در وجدان اين جامعه زنده است با وجود ناكاميها و سختيهاي روزگار
انروزها رفتن همچنين كه اينروزهائي كه ميروند و به قول سيمين دانشور تو كتاب سوشون ميگه كه خواهرم در خانه ات درختي خواهد روئيد و در شهرت درختان و باد پيام درختان را با خود مي برد
به پيام بادها توي شيراز گوش ميدي حكايت از مرگ سياوش سوشون, داش اكل و از خطه جنوب پيام دليران تنگستان ...و هزران حكايت ديگر را با خود به همراه داره
بارور باشيد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home