Wednesday, July 28

 رویای زندگی زیر آب
رویای  هنرپیشه ترک تبار سیبله کلی

اسم من سیبله است ، سیبیله به معنی قطره باران در حال فرود آزاد میباشد.  رویای من هم همجنین  با آب ربط دارد.
 رویای من این است که بتوانم در زیر آب زندگی کنم ، در آنجا نفس بکشم ، بصورت شفاف ببینم ، استشمام کنم، بشنوم بچشم و احساس کنم. تمام روز را در آب  گردش ، شنا و آبتنی کنم و با آب یکی شوم.
من دیگر نمیخوابم نه درشب و نه در روز. میخواهم که هیج فرصتی را از دست ندهم. میخواهم که تمامی این زیبائی  باور نکردنی زیر آب را جذب کنم. این همه رنگهای مختلف را، زرد ، قرمز، بنفش ، سبز ، آبی و قهوه ای. 
حیوانات دریائی که هر طرف شنا میکنند و میخزند. گیاهان دریائی که همراه با ریتم امواج به حرکت در می آیند. من می خواهم که شن های نرم را در لابلای انگشتان پاهایم حس کنم. و در نیمه شب انعکاس نور ماه را در امواج به تماشا بنشینم   و خیره شوم به رقص قطرات باران را که نرم و ملایم بر سطح آب  آهنگ موسیقی مینوازند.
وقتی که من تمام اینها را تجربه کنم به راحتی و بدون ترس و آرامش میتوانم بمیرم. این رویای من است ، رویائی که از آن نمیخواهم بیدار شوم.
من عاشق تصویر موها در زیر آب هستم ، تصویری که  مثل حرکت آهسته در فیلم می باشد.  ایا این تصویرجرخیدن  انسان در زیر آب جاذب نیست؟
  این سبکباری ، این لطافت...، آب پوست آدمی را نوازش میکند، به نظر می آید که آدمی استخوانی ندارد. در این حالت من دیگر وزن خودم  را حس نمیکنم و میتوانم کارهائی انجام دهم که در خارج از آب غیر ممکن میباشد.
ما انسانها نمیتوانیم پرواز کنیم به همین خاطر خواب پرواز را میبینیم. در زیر آب انسان میتواند پرواز کند.
در زیر آب نه ماهی هستم و نه حیوان دیگری ، بلکه یک انسان هستم که برای همیشه در این جهان مهمان میباشد.
برای همیشه مهمان این جهان بودن یک ارج  بزرگی میباشد. و به همین خاطر برای من واضح و روشن میباشد که بایستی خودم با محیط آنجا وفق بدهم و زبان آنها را یاد بگیرم.  من شادیم  را با نگاهم  و اصوات بلند و ایما و اشاره ای حرکات بدن نشان میدهم. من با همه به خوبی رفتار میکنم و با آنها کنار می آم . من برای آنها خطری نیستم و من به آنها گوش میکنم . من به آنها تعلق دارم با وجود اینکه یک زن میباشم.
ارزوی جلب توجه نکردن در تمامی زندگانیم مرا به خود مشغول داشته جونکه در تمام طول زندگیم یک جور دیگری بودم در مقایسه با دیگران . من به دو فرهنگ بسیار مختلف تعلق دارم . من نه خود را در فرهنگ آلمانی و نه در فرهنگ ترک به طور مانوس و آشنا احساس میکنم.  من همیشه انطوری لباس نپوشیدم که مورد جلب چشم هیزچشم جمع  قرار بگیرم . این یک فکر مهیجی  که وقتی کسی نگاه نکند آدمی میتواند در خلوت و اختفا کارهائی فراتر از مرزها را انجام دهد که از ته فلب میل به انجامشان دارد.
در زیر آب بطور کامل به خودم تعلق دارم مثل ان قدیم ها. هیج موجودی مرا نمیشناسد. این احساس خوبی است . هرچند که من موفقیت را دوست دارم اما زمان هائی است که دوست دارم ناشناخته بمانم.  در این زمانها استتار کرده در زیر نقابی که مرا حفاظت میکند به خیابان میروم.
در رویا من همجون ماهی ها، پوستم هویدا است و بدون لباس میباشم . اما من به عنوان برهنه درک نمیشوم ، جونکه در زیر آب ،  بددون لباس بودن امری طبیعی است.  زندگی زیر آب مثل حالت هیپنوتیزیم ،" حالت خلسه"  و "از خود بیخود شدن" میباشد. آدمی افکار را به کناری میگذارد و فقط لذت میبرد. مانند در حال رقص بودن.  در حال رقص من با روحم ساعتها به پرواز دور و درازی رفته ام ،  و ساعتها غیر قابل دسترس بوده ام.   ولیکن  من بطور کامل خودم را احساس میکنم از نوک موههایم تا انگشتان پایم. همزمان همه چیز را پشت سر خود میگذارم و در لحضه زنده حاضر زندگی میکنم.
من همیشه آدم منفرد و مجردی بودم، شاید به خاطر اینکه خواهران و برادران زیادی دارم و از خانواده پرجمعیتی می آیم.  بعضی وقتها حوصله هیچکس رو ندارم و بایستی کاری انجام ندهم و در آرامش خودم به سر ببرم.  بعضی وقتها به آرامش جند روزه احتیاج دارم.  تا ا حساس آرمش و راحتی روحی بکنم.
بدن ما 80 درصد از آب تشکیل شده است . از همان اولین لحظات اول زندگی ، زندگی  ما بیش از هر چیز به آب وابسته است.   در رحم مادری شناور هستیم.  تولد آن زمان آغاز می شود که رحم  پاره شود.
آدم هائی به زندگی خودشان در آب پایان میدهند . انسانها قبل ازاینکه از گرسنگی ازپای بیافتند ، از بی آبی از بین میروند. و وقتی که ما بمیرم ، بدن و پوست ما ما با از دست دادن آب ، خشکیده میشود و تمامی آب ، چون گاز فرار میشود. 
طبیعی است که آب خطرهائی هم با خود به همراه دارد.  هر چه عمیقتر در آب فرود روی ، تاریکتر و سردتر! خطرناکتر میشود. شاید به همین خاطر ترس از آب و احترام نسبت به عظمت و قدرت اقیانوس دارم. 
من در کلاس سوم دبستان بودم که شنا کردن را یاد گرفتم  و قبل از آن استخر را ندیده بودم . اینروزها برای شنا کردن به دریا میروم و در قسمتی از دریا ٍ که  ته آب را بیبینم و در حالت ایستاده  سرم بالای سطح آب قراربگیرد .
من میترسم که غرق بشوم اما وقتیکه در زیر آب زندگی کنم برایم اتفاقی رخ نمیدهد.  ماهی ها مرا همه جا  حمایت خواهند کرد و من هم آنها را .
حتی ماهیهای شکار چی که ماهرانه خودشان را استتار میکنند  مرا دیگر نمی هرسانند.   زیرا که از خطر میتوانم بگریزم زیرا که مانند حیوانان دریائی مجهز به باله شنا مباشم که به راحتی  و سریع میتوانم خودم را جابجا کنم.
اعماق که در حالت عادی از آن ترس دارم ، دررویائم به من بزرگترین اعتماد را میدهد. اینجا زندگی من است.  مرا همیشه آنچیری را که دیده عظمت و احترام نگریسته ام بیش از هر چیز دیگر به سوی خود کشانده است.  از طرفی به ریسک کردن علافه مندم  و از طرف دیگر هیچوقت  مخدرات نشئه آور استفاده نکردم و حتی یک دانه سیگار هم نکشیدم . من هیچوقت مست و خلست نبود ه ام . من به صدای بلند موزیک اعتراض میکنم شاید به همین خاطر جوانهای تی نی جری از من به خاطر شکوایه ام متنفر بشوند.
زندگی من همیشه سریع بوده است . حتی قبل از موفقیت فیلم در مقابل دیوار  هم زندگیم سرعت فوق العاده ای داشت. از بچگی آدم افراطی بودم ، یک چیزهائی را در کوچکی تجربه کردم که  بچه های 12 یا 13 ساله هنوز امتحان نکرده بودند. اما بعد ها وقتی که به سن بلوغ رسیدم بچگانه تر راه خودم را رفتم. اینروزها یک سرعت معمولی را برایم کسل کننده است.  در زیر آب حوصله ام سر نمیرود و احساس کسلی نمیکنم . 
بروس لی یکبار گفت که " مثل آب باش." چه جمله قشنگی . آب به هر شکلی خودش را تطبیق میدهد. بعضی وقتها نرم جون پنبه ، مثل باد نرمی که پوست را نوازش میدهد اما میتواند سخت باشد مثل بتون وفتی که کسی از ارتفاع بلند از آن بالا بالا ها بر آن ضربه وارد کند.
یک زمانی بود که تلاش میکردم به همه حق بدهم .  اما بعد ها روشن شد که هرچه من خودم را طبق میل آن دیگران تنظیم میکنم ، آنها مرا بیشتر رد میکنند. امروز فکر میکنم آن عمل من اتلاف وقت بود.
سیبله کلی در پنجاه و جهارمین فستیوال فیلم برلین به عنوان بهترین هنرپیشه در فیلم در مقابل دیوار جایزه خرس طلائی دریافت کرد.
ترجمه برداشتی یکی از سلسله مقاله "من یک رویا دارم" از هفته نامه آلمانی دی سایت

 


Saturday, July 17

تاملی در زمان و مکان
غروب جمعه ای است که از پس دیگر روزها فرا رسیده و  بر طبل غروب تنهائی ، پایانش را میکوبد و ذره ذره خورشیده رنگ پریده رنگ میبازد و من درسکوتش خودم را مینگرم و جوهری که روان است بر جاری قلم،  قلم این ودیعه خداوندی .  اینکه در بی مخاطبی با  او حرف میزنم و بعد از مدتی و گذشت تاریخ ، او میگوید انجه را گفته بودم برایش ،
دیگر رنگی از این خورشیدی که به غروب مینشیند نمانده و ملائم همچون ململ خیال ، همجون حباب شیشه ای، همجون ملایمت سکوتی که تمام هستی است،  آن میشود که نمیدانم جگونه به کلام آرمش.  "خلوت تنهائی" که زمان برایت گنگ میماند و شب ، روز و اینکه در کجا و چه مکانی هستی.
قطع شده از تاریخ ، مکان ، هبوط یافته در کویر تنهائت، تسلسل تاریخ را در پشت سر خود میبینی ، عاصی میشوی به زمان و بودنت " جه بودن غریبی است؟!..." هر جند که لحضه ای است ، دقیقه ای ، حبابی است شیشه ای و سکوتی که به تمامی سالها و روزها ارزش دارد.
سکوتی است که یکدفعه میشکند و تمامی صداها و رابطه ها ، کارها ، محیط ، رنجها و لذت ها به خودش میخواندت و سکوت تمام میشود . 
  بعد از سالها دوری گذر در کوجه های دوران کودکی، نوجوانی 
محرک حرکت جه بود؟   ابتدا به این فکر چرائی افتادم که چرا این میل بازگشت به گذشته " نوستالژیک" درم بیدار شده ، اما بی انتظار جوابی راهی شدم به کوچه های تنگ و پیج در پیج  دوران کودکی و نوجوانی و ... به آن کوجه های با دیوارهای آجری  و پشت بام های کاه گلی نزدیک شدم ، تصورات آن روزها تکرار میشد و من در بستر زمانی دیگر آن مکان را دوباره تجربه میکردم و تکرار میشدم در بستر زمان. کبوترهای خیال از پشت این بام های نه جندان بلند به پرواز برآمده بودند.
چشمانی به جستجوی نشانی ، علامتی از آن روزها وتجربه خود در سیر زمان بود. گوشه هائی افکار همجون آن کوجه های در حال تعمیر و تخریب و نو شدن، پالایشی را آغازیدن گرفته بود. آنجنان که تا چندی دیگر قابل شناسائی نمیبود. 
تامل در زمان! 
  تاملی کردم در دفتری که یادی میکرد ار زمانی که هیجوفت نبود، بی زمان بود، تیک تاکی به گوشم میخورد در همان جهار دیواری دیروز، ....امروز .... نه دیروز بود نه امروز. برداشت دیگری میکردم از دیروز و امروز مثل عالم غیبی که دیگر غیب نبود و آخرتی که نه آغاز بود و نه انتها....
در ساعتی که هیچوفت نبود، صدای تیک تاکی به گوش میرسید. دیوار جدائی دیروز، امروز فردا شکسته شده بود و من به دنبال این بودم که چرا به تامل نشسته ام؟! 
 اینروزها یاد  گرفته ام تو حالتهای توستالژیک زیاد غرق نشم و توی هوای واقعیات پرواز کنم ، همش تو غم و غصه این نیستم که بال ندارم و بالم شکسته، فکر میکنم عوض غرق شدن بایستی که شنا کردن و بال سازی برای پریدن از بودن را یاد بگیرم. 
رفتم به صحفه گفتمان در تالارهای گفتگو به تالار هدف شما از زندگی چیست؟
 




Monday, July 12

تابستان بارانی و فصل توت فرنگی

اینروزها سرم به هواست به این ابرهای اون بالای آسمان و دل به دیار دیگری دارم. تابستان هنوز در راه است ، هنوزآنجنان گرم نشده، هوا بارانی و بعضی وقتا هم طوفانی است.با وجود همه اینها ،فصل ، فصل توت فرنگی است
اتاقک کوجولو در گوشه و کنار شهر گذاشته اند که به شکل توت فرنگی است و توت فرنکی محلی از همین اطراف را میفروشند. البته در طول سال هم از فروشگاه های مختلف میشود توت فرنگی صادراتی از کشورهای گرمسیررا تهیه کرد. ولی توت فرنگی تازه چیده شده با مزه تر میباشد.
در بعضی از مزارع در اطراف شهر هم میتوان خود به توت فرنگی چیدن رفت ، البته نه مجانی یا صلواتی، توت فرنگی جیده شده وزن میشود و تعارف با کسی هم ندارند یول ان را هم باید بپردخت .
با توت فرنگی میشه دسرهای مختلف درست کرد یا مربای توت فرنگی ، کیک توت فرنگی ،ژله توت فرنگی و ...

آخر هفته هم فیلم A beautiful mind را دیدم که جالب بود. داستان جالبی داشت در موزد سیشوفرنی ، انسان نابغه ، جنون ، معادلات ریاصی و...

کرم زالو
آن قدیمها تو کوجه های پیج در پیج شهرمون یادم میاد پیرزنی گوژپشت با زنبیلی در دست درحرکت بود ، بچه ها بهش میگفتند حاجی مز زالو، شاید که توی زنبیلش کرم های زالو رو حمل میکرد. بعضی وقتا بجه کوجک رو هم میترساند ن و میگفتن اگه شلوغ کنی یا اذیت میگیم که حاجی مز زالو بیاد و ببرتت.
ده ها سال بعد یعنی امروز در زوزنامه المانی خواندم که:
این کرم زالوها رو یک شرکت داروئی پزشکی در آلمان ا به طریق علمی و مصنوعی پرورش می دهند و جهت معالجه از آنها استفاده میکنند. این کرم ها زخم ها رو ضد عفونی میکنند و به سیستم دفاعی بدن کمک میکنند. هر چند هنوزاز طرف تمامی جوامع علمی پزشکی تاثیر این زالو کرم ها در معالجه مورد تائید فرار نگرفته ولی صدور فراوردهای این شرکت داروئی به نفاط مختلف جهان و تولید نو اوری و کسب سرمایه در جریان است.

Thursday, July 8

غم فروریخته ، ناساخته شده ، فراموش شده بم!!!؟

دیشب تلویزیون آرته
گزارشی
در مورد یک توریست جوان آلمانی ، به نام میشائل رونکل را نشان داد که در زمان زلزله بم در آنجا بوده است ،
در آن زمان کمی زخمی شده بود. اما با دستان خالی باعث نجات جند نفر شده بود. بعد از بازگشتش به آلمان به جمع اوری کمک برای زلزله زدگان بم میپردازد. سه ماه بعد از زلزله برای دیدار کسانی که آن زمان نجات داده بود و اهدای کمک مالی که در آلمان جمع کرده بود راهی ایران شده بود. فیلم تصویری از بم بعد از زلزله و زندگی زلزله زدگان را نشان میداد.



1. ارک بم هزاران سال پابرجا بود و در عرض 30 ثانیه همه جیز از بین رفت
2.کار خاکروبی و جمع آوری آوار به کندی پیش میرود، خانه هائی هم ساخته شده اما نه با استاندارد که در مقابل زلزله بتواند مقاومت بکند. میگفتند که این باسازی اگر به همین صورت پیش برود جندین سال طول میکشد. زندگی در جادر مشکل و در فصل سرما این مشکل شکل پیجیده تری میگیرد. میگفتند که دولت هم هنوز طرح باسازی جامعی را ارئه نداده است.
3 . در مصاحبه خانمی میگفت که مردم ایران، دولت و جهان بم را فراموش کرده است.
4. بازماندگان از مصیبت ماندن و در سوگ عزیزان نشستن میگفتند.
5. فیلمبرداری که در تدارک فیلمی در مورد زلزله بود ، از نا امیدی بازماندگان و سرخوردگی میگفت و مسئله خودکشی در میان بازماندگان
6.خانمی در مصاحبه اش میگفت که برای گریز و فرار از غم عده ای به کشیدن تریاک روی آورده اند و آن هم به شکل افراطی
7. هزاران بجه بی سرپرست شده ، در نواخانه ای عده ای از این بچه ها جمع بودند. خانم پرستار مراقب کودکان ، از نامه ها بچه ها به خدا میگفت : بچه ها از خدا میخواستند که دیگر زلزله نیاد، یا زمان به عقب برگرد، به زمان قبل از زلزله و نقاشی هایشان حکایت از درون پر آشوبشان میداد .
8 . طوفان بادی بود که میوزید و پرچم های ایران درتکان خوردن، زنان سیاه پوش ضجه و ناله سر میدادند مردان بر سر میزدند. زن جوانی بر سر فبر شوهرش نشسته بود و میگفت ای کاش که من هم زیر آوار مانده و مرده بودم ، که بی کس ماندن جه سخت است در این دنیا. او میگفت انطرفتر قبر جند خانواده هست که دوستان من بودند، انطرفتر هم قبر یک زوج جوان. این زن و شوهر جوان که تازه سه ماه بود که ازدواج کرده بودند که هر دو زیر آوار ماندند ، مردند و رفتند و من حالا احساس حسودی به آنها میکنم!
9. دیگر بم ، بم نمیشود، بم فرو ریخته! ما مردان و زنان بم روز را با هم مینشینم به گفتگو با یکدیگر تا هموارتر کنیم این غم رفته بر دل را، جه سخت و ناباوانه است که در این کوجه و خیابانها دیگر آن مردان و زنان و کودکان نیستند،
نخلی را که 20 یا 30 سالی آب دادی و مراقبت کردی از بین رفته و در حال خشک شدن
10.قسمتی از فیلم نشان میدهد: مردی در دل خاک به دنبال دختر گم شده اش در زیر آوار زلزله میگردد، دختر آرزو نام دارد ، مرد آرزویش را میجوید در دل خاک دگرگون شده

لینک و اضافات تکمیلی

میشائل رونکه گزارشی در مورد مسافرتش به بم نوشته که فسمتهائی از آن را دز اینجا مینوسم
متن کامل و اصلی به زبان آلمانی
zurueck nach Bam
von Michael Runkel

یکی از مشکلات بازماندگان سالخورده بم میباشد که کسی نیست آنها را یاری کند ، انان به کمک بیشتر نیاز دازند.بیشتر بازماندگان ، جوانان و مردم بم در حالت نا امیدی مطلق بسر میبرند،
اینکه تمام هستی شان را از دست داده اند و نمی دانند چگونه خواهد شد ،این جشم اندازی نسبت به آینده نداشتن بسیار خطرناک میباشد، عده زیادی افراد افسرده به افسردگی عمیق دچار شده اند و برای فراموشی به مواد مخدر روی میاورند. و یا انتظار مرگ را میکشند.
در فسمتی دیگر از گزارشش از قبر دزدان میگوید که در جستجوی طلا و جواهرات در ارک بم میگردند، و با این سودجویان هم برخورد جدی نمیشود!
در قسمت دیگر از اتاقکهای ساخته شده خبر میدهد که استانداد مقاومت در برابر زلزله را ندارند. البته در گزارشش میگوید که در تهران از طرف شرکت ماموت دعوت شده ، این شرکت یکی از 5 شرکت بزرگ ساختمانی است که در تدارک باسازی خانه در بم میباشند. به او گقته شده که باسازی خانه ها شروع میشود، او از خود میپرسد که جرا بعد از سه ماه هنوز باسازی شروع نشده است!!؟

میشائل رونکل جوان 34 ساله ای است از آن تیپهائی که با کوله پشتی مسافر ت میکند. در زمان زلزله بم در مسافرخانه ای در بم اطراق کرده بود، بعد از 3 ماه بعد از زلزله هم به آنجا سر میزند و کمک مالی را به آن خانواده مسافرخانه دار میکند، در گزارشش هم اشاره به این لحضه فراموش نشدنی میکند که "در چشمان نا امید این مردمان برق شادی ظاهر میشود". و میگوید از آن زیباتر هم این بود که دیدم فردای آن روز کار باسازی مسافرخانه شان را شروع کرده اند.

بم فبل و بعد از زلزله
صحفه های کمک مالی موسسه های آلمانی
Bamhilfe
Kinderhilfswerk
Initiative Menschen in Not

Sunday, July 4

بازار مصرفی غربی و حجاب
در فروشگاه محجبه خانم عربی با فرزند کوچکش که ردای عربی به تن داشت مشغول خرید بود، توجه ام را به خود جلب میکند نه به این خاطر که این خانم روسری به سر دارد و فرزندش ردای عربی ، که اینجا هم هستند خانم هائی روسری به سر و شاید هم کم نیستند آنهائی که از روی اعتقاد و نه از روی اجبار خانواده و شوهرآفابالاسر روسری به سر دارند.
این خانم محجبه سیاه پوش کامل بود، حتی روبنده سیاهی که نازک هم نبود، بر روی صورت داشت ، بیشتر از دیگران جلب توجه میکرد. فکر کردم که نقطه مثبت جامعه آزاد در انعطاف پذیریش و نه در ممنوع کردن ها آشکار میشود. دوستم گفت تعجب میکنم که چگونه اینجنین خودش را بسته! نسبت به بیرون، گفتم که نه اینجور که به نظر میرسد انچنان بسته هم نسبت به بازار مصرفی فروشگاه غربی نیست.
وقتی هم که پای صندوق بود مشکل زبان داشت با صندوقدار ، که خانم صندوقدار به انگلیسی شمرده قیمت ها رو تکرار کرد. نمیدانم جرا به خودم جسارت کمک کردن را ندادم؟!

A positive indication in a multi-cultural society is that cultural differences are tolerated